خلاصه ی داستان همای و همایون از خواجوی کرمانی

 

داستان همای و همایون به صورت منثور

پادشاه شام كه منوشنگ قرطاس، نام داشت، سال‌ها آرزوي داشتن فرزند را در سر مي‌پروراند، سرانجام عنايت خداوند شامل حالش گشت، صاحب پسري شد، به فر قباد و به چهر منوچهر، ملك وي را «هماي» نام نهاد و به دايه سپرد. هماي چون بزرگ شد، در تمامي علوم مهارت يافت و از دانشوران گوي دانش ربود.

از قضا شبي هماي به قصر شاه آمد و گفت: «پدرجان دلتنگم، ديگر ميل باغ و بوستان ندارم رخصت دهيد تا به شكار روم» جهاندار كه تاب دوري وي را نداشت اجازه داد تا يك روز براي شكار به صحرا رود. شهريار هماي را سوار بر اسبي بادپا و زيبا به نام «غراب» راهي كرد.

كوه و صحرا پر از گل و لاله بود و هوا مشك‌افشان، ناگاه ملك‌زاده از دور غباري تيره ديد، شتابان به آن سوي رفت، گوري ديد كه با سرعت باد مي‌گريزد، شاهزاده كمندي بر گور وحشي انداخت اما نره‌گور از چنبرش گريخت، سوار بر اسب تكاورش به تعقيب گور شتافت، خورشيد غروب كرد و خسرو پاك‌نژاد تا سپيده‌دم در بيابان براند.

صبحدم به كشتزاري خوش و خرم رسيد، آن بوستان، اقامتگاه پري بود، در آن كاخي چون بهشت نمايان شد. پري به پيشواز هماي آمد و وي را به تفرج در قصر دعوت كرد. در آن جا ديبايي زرنگار ديد كه تصوير پيكري پري‌چهره بر آن نگاشته بودند، پري گفت: «اين پيكر دخت فغفور چين است، با ديده‌ي باطن در آن بنگر نه با چشم ظاهر.» هماي در آن نقش خيره شد. از مي عشق مست گشت و از پاي افتاد، نداي سروش به گوشش فرو گفت: «اي كسي كه دين و دل از دست داده‌اي از دل گذر كن تا به دلبر رسي، رنج سفر بر خود هموار كن تا به او رسي.» چون شهزاده سر بلند كرد، نه گلزار ديد و نه قصر اما در آتش عشق مي‌سوخت.

چون خورشيد برآمد، لشكريان، ملك‌زاده را با حالتي دردناك يافتند و حال پريشانش را پرسيدند، وي تمام ماجرا را شرح داد، گفتند: «شهريارا! چرا خود را رنج مي‌دهي و به خيالات دل خوش كرده­اي؟» هماي برآشفت و پاسخ داد: «از دردم بي‌خبريد، دلم گرفتار آن پري پيكرست، سلام مرا به مادرم رسانيد و بگوييد جگرگوشه‌ات به دنبال جانان به سرزمين ختا رفت.»

ملك‌زاده با همزاد خويش «بهزاد» روانه گشت در حالي كه بي‌قرار بود و چون مرغ سحر مي‌خروشيد. پس از طي راه دراز به دريايي رسيدند كه زنگي آدم‌خواري، سمندون نام با چهل زنگي ديگر در راه كمين كرده بودند، به محض ديدن آن دو، اسيرشان كردند و در كشتي انداختند، ناگهان بادي وزيد و دريا به جوش آمد، زنگیان آن دو را به دريا انداختند و فرار كردند. يك ماهي در دريا سرگردان بودند تا به صحرايي خرّم رسيدند.

جمعي را ديدند كه شتابان به سوي آنان مي‌آيند، انديشيدند كه مي‌خواهند دمار از روزگارشان برآورند، ناگاه ديدند همگي كرنش نمودند و گفتند: «شاه ما، براي صيد گور بدين دشت آمده بود كه از اسب افتاد و جان داد، رسمي كهن در شهر ماست كه وقتي عمر شاه به پايان رسيد، نخستين كسي كه از راه رسد به سلطاني خاور برمي‌گزينيم.» هماي كه دل سوي يار داشت به ناچار راهي سرزمين خاور شد، حكومت را به دست گرفت و وزارت خود به بهزاد سپرد اما دمي از خيال همايون فارغ نمي‌گشت.

هماي شبي در خواب باغي ديد چون گلزار بهشت و پري‌چهري چون تذرو، در بوستان ندا دادند كه برخيزيد، حور عين، همايون فغفور چين مي‌رسد، هماي با شنيدن نام يار، اختيار از كف بداد و گفت: «اي مرهم دردهاي من، تو از چين مرا در شام شكار كردي، از آن پس هرجا، نشان تو را مي‌جويم و غمگساري جز تو ندارم، به فريادم رس» بت ماه‌پيكر پاسخ داد: «تو بر تخت شاهي ادعاي عشق داري؟ يا راه عاشقي پيش گير يا ترك عاشقي كن.» هماي بانگ برآورد و گريست، بر اسب كوه‌پيكرش سوار شد و به سوي مرز توران روانه شد.

صبحدم به كارواني رسيد، سالار كاروان فرخنده پيري بود به نام «سعدان» كه براي همايون تجارت مي‌كرد. هماي خود را قيس پسر قيسان بازرگان معرفي كرد، سعدان گفت: «در راه دزدي است به نام زند جادوگر كه در زرينه دز جاي دارد و راه عبور بر همه بسته است.» هماي به قصد هلاك جادوگر سوار بر اسب شد و راه دژ در پيش گرفت. آتشي جوشان ديد، خداوند را به اسم اعظم خواند و از دل آتش عبور كرد، به سوي حصار قلعه تاخت، ديو پتياره‌اي را ديد، او را كشت و وارد دژ شد. آن­جا پري‌پيكري با گيسو به پاي تخت بسته شده بود، چون نام آن ماه­روي را پرسيد، دانست كه پري‌زاد دختر خاقان چين است كه زند جادو او را به دام افكنده است. هماي او را از بند رهانيد و راز عشق خويش بر او آشكار كرد، پري‌زاد قول داد كه همايون را به او برساند، به همراهي كاروانيان در گنج‌ها را گشودند و با هزاران شتر پر از سيم و زر، قصد چين كردند. شب‌هنگام به چين رسيدند، پري‌زاد را با اكرام به بارگاه رساندند چون گلي به گلستان.

پري‌زاد احوال خويش كه چگونه گرفتار زند جادو شد و هماي او را از بند رهاند را براي همايون باز گفت، پري‌زاد آن قدر از هماي سخن راند كه همايون مهرش را به دل گرفت.

چون خورشيد برآمد، هماي همراه سعد بازرگان به بارگاه فغفور چين رو نهادند، سعدان ماجراي زرينه دز، زند جادو، آزادي پري‌زاد و فتح گنج را به دقت شرح داد. شاه وي را ستود و وعده‌ي گنج و منشورش داد. پس از ميگساري به سوي آرامگاه روان شدند. ناگاه بتي چون ماه در كنار پري‌زاد نمايان شد، هماي دانست كه آن گل‌چهره كيست، از حال رفت، چون به هوش آمد، كسي را نديد.

از سوي ديگر خبر آوردند كه شاهزاده هماي مهمان شاه است، پري‌زاد از همایون خواست، پنهاني بر طارمي بنشينند تا هماي را به او نشان دهد، همايون با ديدن او دلش در آتش عشق افتاد.

صبح روز بعد به هماي خبر دادند كه شاه عزم شكار دارد، درنگ مكن و به درگاه شاه روي آور، هنگام حركت ناگاه كوكبه‌ي همايون را ديد، دلش لرزيد، نقيبان بر او بانگ زدند كه حركت كن، به ناچار مركب را راند، چون پرسيد، دانست كه دختر فغفور در اين حوالي باغي دارد كه يك هفته براي اقامت آن­جا مي‌رود. وقتي به شكارگاه رسيدند، شاهزاده هماي به خود پيچيد و با اظهار درد شكم برگشت و به سوي باغ همايون شتافت. پاسباني مست و چوبك به دست را ديد، چنان نايش را فشرد كه جان سپرد و خود به نزديك پرده‌سرا شتافت. همايون به محض ديدن هماي به بام شبستان رفت، پري‌زاد هماي را به ايوان آورد آن دو تا صبح در كنار هم ميگساري كردند.

چون سپيده بردميد، هماي از شبستان خارج شد، ناگاه دهقاني پير به سوي شاه شتافت و گفت: «بگو كجا بودي، چرا به اين قصر آمدي؟» شاهزاده چون پيل مست غريد و سر دهقان را از تن جدا كرد. يكي از مقيمان ماجرا را به گوش فغفور رساند، شاه همان دم فرمود تا هماي را به بند گران كشند.

 ملك هماي در بند گرفتار شد، بر درد گرانش مي‌گريست كه ناگاه ماهي فروزنده به زندان وارد شد، شاه را ثنا گفت و بند از دست و پايش گشود، دختر خود را سمن‌رخ دختر سهيل جهانسوز معرفي كرد و گفت: «دلم چون آهو در دام تو گرفتار است، من جمالي هم­چون همايون ندارم وليكن سه روز با من بساز» پس از سه روز ميگساري و خلوت، سمن‌رخ دسته‌اي سلاح و بادپايي به او داد و بدرودش گفت.

هماي به سوي قصر همايون شتافت، همايون گفت: «بازگرد كه من از تو روي گرداندم، نامم را ننگين نمودي، نزد دلبرت سمن‌رخ برو كه، با يك دل، دو دلبر نمي‌توان گرفت». پس از گفت­وگوي بسيار هماي جگرخسته، ناكام روي به صحرا نهاد، اشك خونين ريخت و آه آتشين كشيد.

همايون چون از يار خويش مهجور ماند از رفتار و گفتار خود خجل گشت، تيغ و سپر برداشت، بر اسب تكاوري برنشست و در پي دلبر شتافت. ابتدا خواست به پايش بيفتد ولي خودداري كرد، براي آزمايش او، چهره‌اش را پوشاند، خود را «هام» معرفی کرد و نام او را پرسيد و تهديدش كرد، كار به مناظره و مجادله كشيد، دو طرف آماده‌ي نبرد شدند، سرانجام هماي، همايون را بر زمين زد خواست سرش را از تن جدا كند كه هماي كلاه از سر برداشت، به پاي هم افتادند و لابه كردند.

چون خورشيد طلوع كرد ناگاه غباري دشت را فرا گرفت و غرش كوس بلند شد ملك‌زاده با يار پري‌چهره از ترس به سوي دير كهني كه در آن دشت بود شتافتند، از بالاي دير بهزاد را ديدند و شاد گشتند.

هماي فرمان داد نامه‌اي براي فغفور چين نويسند تا همايون را از شاه چين خواستگاري كند، فغفور چين با ديدن نامه ناراحت شد اما به روي خود نياورد و شاهزاده را به بارگاه خويش فراخواند.

شاهزاده هماي با وجود مخالفت بهزاد به درگاه فغفور روي آورد و همايون را به بوستان شاهي روانه كرد. هماي تمام شب، گرد قصر همايون گشت و ناليد اما از او اثري نيافت.

شاه چين با مشورت وزير جهان‌ديده‌اش، همايون را در زيرزمين زنداني كرد و شايعه كرد كه همايون حورا سرشت از دنيا به سوي باغ بهشت پرواز كرد، همه‌ي مردم از اين غصه بر سر خاك ريختند، چون اين خبر به هماي رسيد، از جان خروشي برآورد و به بارگاه فغفور رفت. همان دم تابوت آن گلعذار را در ديباي زرنگار بر دوش مي‌بردند، تابوت را در دخمه‌اي نهادند و در دخمه را سنگ مرمر نهادند. هماي به ديوانگي سر به صحرا گذاشت و كسي از حال او خبري نداشت.

پري‌زاد از حقيقت ماجرا آگاه شد، پنهاني به بارگاه وزير رفت تا همايون را در چاه ملاقات كند در اين هنگام فرينوش (پسر وزير) عاشق پري‌زاد گشت و بي‌قرار شد، با خود گفت: «دردم به دست هماي درمان مي‌شود، اگر من نشاني يارش را آشكار سازم، او نيز كام دلم را برمي‌آورد.»

آن‌گاه نزد بهزاد رفت و راز همايون را آشكار كرد، با يكديگر به جست و جوي شاهزاده پرداختند. به هر كوه دوان و به هر سو خروشان، اما اثري از هماي نبود، تا به كارواني رسيدند. ساربان گفت: «كسي در دامنه‌ي كوه است كه ناله‌اي دردناك مي‌كند، حتي شب هم خواب ندارد.» هر دو با شتاب به آن سمت تاختند، ملك‌زاده را چون حيوان وحشي و رمنده يافتند، با نيرنگ و فسون رام گشت. فرينوش گفت: «غم مخور كه محبوب تو در سردابه‌اي زنداني است، اگر با من پيمان بندي كه مرا ياري كني تا به وصال پري‌زاد رسم، مي‌گويم كه جانانت كجاست» شاهزاده هماي پاسخ داد: «اگر مرا به مرادم رساني سوگند مي‌خورم پري‌زاد را اگر پري هم باشد به برج تو مي‌آورم» با هم به مخفي‌گاه همايون رفتند، ماه را از چاه بيرون آوردند و فرار كردند.

سحرگاه مقيمان بارگاه چين خبر شدند، سپاهي آراستند و آماده‌ي نبرد شدند، سواران شام به سركردگي شاهزاده هماي و بهزاد، با چينيان جنگيدند تا اين كه فغفور چين كشته شد و هماي بر تخت او نشست، همايون پس از سوگواري در مرگ پدر به عقد شاهزاده هماي درآمد.

آن گاه هماي پري‌زاد را به فرينوش داد و او را بر تخت شاهي چين نشاند. خود به اتفاق ياران به ملك شام بازگشت و به جاي پدر بر تخت سلطنت نشست، خداوند پسري به نام «جهانگير» به او عطا كرد.

 



[ چهارشنبه 16 اسفند 1391 ] [ 17:47 ] [ سید حسن مسعودی ]

مطالب مرتبط