خلاصه ی داستان یوسف و زلیخا
یوسف و زلیخا
این داستان در کتاب تورات و قرآن کریم آمده است ؛ اما داستانی که عبدالرحمن جامی (879- 818 هـ ق) در پنجمین منظومهی هفت اورنگ خود نقل میکند ؛ با این کتابهای دینی کمی متفاوت است . در کتاب جامی ، زلیخا زنی عاشق است که تقدیر باعث میشود ؛ قدم از دایرهی عفت و پاکدامنی بیرون بگذارد . او چهرهای کاملا شیطانی ندارد و عاقبت هم به وصال معشوق میرسد . نکتهی جالب این است که بر خلاف اغلب داستانهای عاشقانه ، معشوق مرد و عاشق زن است . در به نثر آوردن این داستان ، از آن قسمتهای ماجرا که در قرآن آمده است ؛ به علت شهرت بیش از حد آن ، با اشارهای میگذرم و به باقی داستان میپردازم ( البته باز هم به صورت مختصر )
در مغرب زمین پادشاهی به نام طیموس زندگی میکرد که دختری زیبارو بهنام زلیخاداشت . شهرت زیبایی این دختر به همهجا رسیده بود و خواستگاران زیادی از امیران و پادشاهان جهان داشت ؛ اما به هیچکدام روی خوش نشان نمیداد و دلش از غم عشق فارغ بود . او در ناز و نعمت زندگی را به خوشی میگذراند ؛ تا اینکه شبی در خواب ، جوانی را میبیند که زیبائیش از حد انسانی افزونتر است و به یک نگاه دل از او میبرد . زلیخا از خواب برمیخیزد ولی دیگر آن خوشیها و شادیهای کودکانه از دلش رخت بسته است . او به هرجا مینگرد چهرهی محبوب را میبیند و با خیال او راز و نیاز میکند .
زلیخا دایهای دارد که از کودکی از او نگهداری میکرده ؛ و زنی حیلهگر است . او به تغییر در رفتار و کردار زلیخا پیمیبرد و با چربزبانی از او میپرسد که : « چرا غمگینی ؟ گویا عاشق کسی هستی؛ بگو او کیست ؟ » زلیخا راز خوابی که دیدهاست را بیان میکند ودایه نیز این راز را ، پنهانی به پدر زلیخا میگوید و باعث آشفتگی او میشود .
این عشق ، روز به روز زلیخا را نحیفتر و فرسودهتر میکند تا اینکه پس از یکسال ، دوباره آن جوان بیهمتا را در خواب میبیند و به پایش میافتد که : « کیستی ؟ از فرشتگانی یا آدمیان ؟ » جوان زبان به سخن میگشاید که : « من انسانم و اگر تو واقعا عاشق من هستی باید پیمان ببندی که با کسی ازدواج نکنی ؛ چون من نیز دلبستهی تو هستم » . زلیخا با خوشحالی بیدار میشود و دستور میدهد حلقهای طلایی و جواهرنشان ، به شکل مار بسازند و به نشانهی پایبندی به عشق آن جوان ، به پایش میبندد .
زلیخا در این عشق تا یکسال دیگر میسوزد و میسازد تا اینکه برای سومین بار ، جوان زیبارو را در خواب میبیند ؛ اینبار با التماس و زاری از او خواهش میکند که نام و محل زندگیش را بگوید . جوان میگوید : « اگر به گفتن این مطلب راضی میشوی ؛ عزیز مصرم و در آن کشور خواهم بود » . زلیخا با شادی بسیار برمیخیزد و از کنیزان و ندیمههای خود از مصر میپرسد . دیگر در هر مجلسی که مینشیند آنقدر از سرزمینهای مختلف سخن میگوید تا کلام به مصر و عزیز برسد و اینگونه به قلب خود آرامش میدهد .
همچنان از هر سرزمینی جوانان بسیاری به خواستگاری زلیخا میآایند ولی زلیخا که چشم امید به سرزمین مصر دوخته است ؛ همه را از خود میراند . تا اینکه آوازهی زیبایی زلیخا به گوشبوطیفار ، عزیز(وزیر و خزانهدار) مصر هم میرسد و خواستگارانی را به نزد طیموس (پدر زلیخا ) میفرستد . زلیخا شادمان از اینکه لحظهی وصال نزدیک است ؛ همسری عزیز مصر را میپذیرد و با کاروانی از خدمتکاران به سوی مصر حرکت میکند .در نزدیکی مصر ، عزیز به استقبال کارون میرود و با تقدیم هدایا به آنان خوشآمد میگوید . زلیخا که برای دیدن معشوق بیتاب است ؛ از دایه میخواهد لحظهای عزیز را به او نشان دهد . دایه شکافی در دیوار خیمه ایجاد میکند تا او بتواند معشوقش را ببیند . زلیخا چون عزیز را میبیند ؛ آه از نهادش بر میآید که : « او آنجوان نیست که من در خواب دیدم ؛ ای وای که گمراه شدم و عمرم تباه شد ! » .اما به دلش الهام میشود که :« اگر چه عزیز مصر ، منظور و مقصود تو نیست ؛ ولی بدون او هم نمیتوانی به معشوقت برسی» . پس زلیخا آرام میگیرد و به انتظار دلدار مینشیند .
از سوی دیگر در سرزمین کنعان ، یوسف فرزند زیباروی یعقوب پیامبر ، مورد حسادت 10برادر خود قرار میگیرد و او را ابتدا در چاه میاندازند و سپس او را به بهایی اندک ، به کاروانی که رهسپار مصر است ؛ میفروشند . کاروان به مصر میرسد و یوسف را به معرض فروش میگذارند . زیبایی شگفتانگیز یوسف ، ولولهای در مصر برمیانگیزد و از همهجا مردم برای برای دیدن او به بازار بردهفروشان سرازیر میشوند . زلیخا هم که از فراق یار و ملالت خانهی عزیز دلگیر است ؛ و برای گردش به مرکز شهر آمدهاست ؛ از ازدحام مردم کنجکاو میشود . وقتی نزدیک میرود با دیدن یوسف نالهای جانسوز برمیآورد و به دایه میگوید : « این همان جوانی است که در خواب دیدم و به عشق او از خانهی پدر آواره شدم » . اما دایه او را به صبر و شکیبایی توصیه میکند .
هنگام فروش یوسف ، وقتی هر کسی ، قیمتی را بیان میکند ؛ زلیخا چنان قیمتی پیشنهاد میکند که زبان همهی خریداران بسته میشود ؛ بنابراین یوسف را خریده و با شادمانی به خانه میبرد . زلیخا ، یوسف را با بهترین لباس و جواهرات میآراید و بهجای این که او را بهعنوان غلام به خدمت بگیرد ؛ خودش خدمتگزار او میشود . اما هرچه زلیخا به یوسف مهربانی میکند و عشق بهپایش میریزد ؛ از او جز سردی و کنارهگیری نمیبیند و با وجود اصرار دایه و زلیخا ، یوسف به خاطر شرم و پاکدامنی ، حتی به چهرهی او هم نگاهی نمیافکند .
زلیخا که از هجران یار بیطاقت شدهاست ؛ به دایه التماس میکند که : « چارهای ساز تا دلدارم با من مهربانتر شود و آتش عشقم در دلش شعلهور گردد ». دایه میگوید : « باید خرج بسیاری کنی و ساختمانی بزرگ و زیبا بسازی . در این ساختمان باید 7 اتاق تودرتو باشد که در اتاق اول نقاشان تصویر تو و یوسف را در کنار هم ، بر در و دیوار و سقف و کف اتاق بکشند ؛ تا وقتی یوسف از تو رو برمیگرداند به هرجا نگاه کند ؛ خودش و تو را در کنار هم ببیند . در اتاق دوم تصویرها تو و یوسف را به هم نزدیکتر نشان دهند و به همین ترتیب تا اتاق هفتم که در آغوش هم باشید و به وصال هم رسیدهاید . یوسف چون این تصاویر را در هرسوی اتاقها ببیند آتش هوس در دلش روشن میشود و تو را به کام دل میرساند.
زلیخا به معماران و نقاشان دستور میدهد ؛ اینچنین ساختمانی را برای او آماده کنند . پس از آماده شدن ساختمان ، زلیخا خود را به زیباترین حالت میآراید ؛ یوسف را به اتاق اول دعوت و کرشمه و دلبری آغاز میکند . اما افسون او در یوسف اثر نمیکند . پس او را مرحلهبهمرحله به اتاقهای دیگر میبرد . در اتاق هفتم ، کار زلیخا به التماس و زاری میرسد ولی یوسف به هر طرف روی برمیگرداند ( حتی پردهها و سقف ) خود را در آغوش زلیخا میبیند ؛ بالاخره رغبتی به زلیخا پیدا میکند و به او میگوید : « من از نسل پاکان و پیامبرانم و این کار زشت ، شایستهی من نیست . اگر امروز از من دستبرداری ؛ تا دامن من به گناه آلودهنشود ؛ قول میدهم بزودی به وصال من برسی » .
اما زلیخا طاقت بر این عشق را ندارد و میگوید : « نمیدانم چه مانعی هست که نتوانیم امروز را به خوشی بگذرانیم » . یوسف پاسخ میدهد 2 چیز مانع من است اول خشم و مجازات پروردگارم که به مرا به این زیبایی آفرید و دوم قهر و غضب عزیز ، که ولینعمت من است » . زلیخا میگوید : « از جانب عزیز نگران نباش که او را شرابی زهرآلود میدهم و او را قربانی تو میکنم ؛ پروردگارت هم که خودت میگویی بخشنده است ؛ من آنقدر طلاو نقره برای کفارهی گناهت خرج میکنم ؛ تا تو را ببخشد » . یوسف جواب میدهد : « من به مرگ عزیز ، که جز مهربانی از او او ندیدهام ؛راضی نیستم . و آمرزش پروردگار را هم نمیتوان با رشوه دادن به او بدست آورد » . در این غوغای اصرار عاشق و فرار معشوق ، پیراهن یوسف از پشت پاره میشود . زلیخا تهدید به خودکشی میکند ولی یوسف با مهربانی او را آرام میکند و از خانه بیرون میآید .
در بیرون از خانه یوسف به عزیز برخورد میکند . عزیز از حال او میپرسد ولی یوسف راز زلیخا را فاش نمیکند . آندو به داخل خانه میآیند . زلیخا وقتی آندو را با هم میبیند بهخاطر نگرانی از کار زشتی که انجام داده است ؛ پیشدستی میکند و به یوسف نسبت خیانت و تجاوز میدهد و پارگی پیراهن یوسف را نشانهی دفاع از ناموسش میداند . یوسف بهناچار حقیقت را میگوید و از خود دفاع میکند . عزیز در حیرانی اینکه واقعیت چیست ؟ و دروغگو کیست ؟ سرگردان میماند . بالاخره بهخاطر اینکه ، پارگی پیراهن یوسف از پشت ، و در نتیجهی فرار بوده است ؛ عزیز به دروغگویی زلیخا و پاکدامنی یوسف پیمیبرد .
هر سه نفر در گیر در این ماجرا ، سعی میکنند داستان پنهان بماند ؛ اما داستان این رسوایی منتشر میشود و زنان مصری زبان به طعنه و کنایه میگشایند که : « زلیخا چرا دل به عشق غلامی پست و بیمقدار سپردهاست ؛ و شرمآورتر اینکه ، غلام نیز دست رد به سینهی او زدهاست » . این سخنان بر زلیخا بسیار گران میآید ؛ پس جشنی فراهم میآورد و زنان صاحبمنصبان و اشراف مصر را به آن دعوت میکند . سپس در دست هرکدام کارد و ترنجی قرار داده و به یوسف فرمان میدهد ؛ تا در جمعشان حاضر شود . زنان مصری چون چهرهی زیبا و آسمانی یوسف را میبینند ؛ چنان حیران او میشوند که بهجای ترنج دست خود را میبرند و درد و رنجی حس نمیکنند . از آن زنان ، عدهای از عشق یوسف جان بهدر نمیبرند و در همان مجلس میمیرند ؛ عدهای دیوانه و مجنون میشوند ؛ و بقیه نیز چون زلیخا دل به عشق غلام زیبارو میسپارند . از این پس زنان مصر دست از سرزنش زلیخا برمیدارند ولی از سوی دیگر ، رقیب عشق او نیز میشوند و هرکدام برای جلب محبت یوسف قاصدی ، بهسوی او میفرستند .
سرانجام یوسف بهدرگاه پروردگار دعا میکند : « خدوندا من در زندان بودن را به همنشینی با این زنان وسوسهگر ترجیح میدهم » . خداوند دعای او را مستجاب میکند و زلیخا برای رام کردن این زیباروی سرکش ، او را به زندان میاندازد . مدتی میگذرد . ندیدن روی معشوق ، بهجای اینکه آتش عشق زلیخا را خاموش کند ؛ بیشتر آن را شعلهور میسازد . او از به زندان انداختن یوسف پشیمان میشود اما دیگر دیر شده و او حتی از دیدن روی دلدار هم محروم گشتهاست . او گاهی شبانه به زندان میرود و از دور به تماشای او مینشیند ؛ و گاه به پشتبام رفته و از آنجا ، به یاد یوسف به بام زندان چشم میدوزد . اما دلش تسلی نمییابد و کمکم فراق یوسف بر سلامتی جسم و روح او اثر میگذارد و هر روز فرسودهتر و شکستهتر میگردد .
پس از سالها ، یوسف بر اثر شهرتش به تعبیر خواب در زندان و تعبیر خواب پادشاه مصر ، از زندان آزاد میگردد وبه عزیزی مصر برگزیده میشود . شوهر زلیخا نیز میمیرد و او را تنها میگذارد . زلیخا که از عشق یوسف پیر و شکسته شده و بیناییاش را از دست داده است ؛ پس از مرگ شوهرش فقیر میگردد و کارش به گدایی و ویرانهنشینی میکشد .
زلیخا بر گذرگاه عبور یوسف ، خانهای از نی میسازد و به انتظار او مینشیند . در این خانه ، هرگاه زلیخا از عشق یوسف ناله میکند صدایش در نیها میپیچد وآنان نیز با او همنوا میشوند . زلیخا که بتپرست بودهاست ؛ شبی در پیشگاه بتش سجده میکند و میگوید : « من سالها تو را عبادت کردهام و همیشه دعایم این بوده که مرا به وصال یوسف برسانی . اینبار فقط میخواهم یکبار دیگر او را ببینم و با من سخن بگوید » . صبحگاه وقتی یوسف از آنجا عبور میکند ؛ زلیخا هر چه فریاد میزند ؛ از شلوغی و غوغای همراهان او ، کسی به او توجهی نمیکند . زلیخا به خانه برمیگردد و با دست خود بتش را میشکند و از روی تضرع و اخلاص ، پیشانی بر خاک میگذارد و میگوید : « ای پروردگار یوسف ! تو که یوسف را از مشکلات رهانیدی و به سروری رساندی ؛ ذلت و خواری مرا ببین و به من رحمی کن . مرا از این غم رهایی ده و به وصال معشوقم برسان » . هنگام برگشتن ، یوسف صدای گریه و مناجات زلیخا را میشنود و دلش به رحم میآید . به همراهانش دستور میدهد که آن پیرزن بیچاره را به بارگاه او بیاورند تا شاید بتواند مشکلش را حل کند .
در بارگاه یوسف ، وقتی زلیخا را به نزد او میبرند ؛ زلیخا بیاختیار دهان به خنده میگشاید . یوسف از خندههای بیامان او تعحب میکند و علتش را میپرسد . زلیخا میگوید : « آنزمان که جوان و زیبا بودم و ثروتم را به پایت میریختم مرا از خود میراندی ؛ ولی اکنون که از عشق تو پیر و نابینا و ناتوان شدهام ؛ مرا به حضورت میپذیری » . یوسف او را میشناسد و میگوید : « زلیخا ! چه بر سرت آمده است ؟ » . زلیخا از شوق اینکه یوسف برای اولین بار او را بهنام خطاب میکند مدهوش میشود . پس از به هوش آمدن میگوید : « عمر ، آبرو ، ثروت ، جوانی و زیبایی من بر سر عشق تو بر باد رفت و سرانجامم این شدهاست » . یوسف شگفتزده میپرسد : « اکنون از من چه میخواهی ؟ » زلیخا میگوید ابتدا اینکه دعا کنی خدا جوانی و زیباییم را به من برگرداند» . یوسف دست به دعا برمیدارد و زلیخا دوباره جوان و زیبا میشود . زلیخا میگوید: « و دیگر اینکه با من ازدواج کنی » . یوسف در میماند که چه جوابی دهد . در همان حال جبرئیل نازل میگردد و پسندیده بودن این وصلت را خبر میدهد .
پس سالها فراق ، زلیخا به وصال یوسف میرسد. اما چندی بعد ، یوسف ، پدر و مادرش را در خواب میبیند که خبر از نزدیکی مرگ او میدهند . بنابراین زلیخا هنوز از جام وصال سیراب نگشته است ؛ که دوباره به درد فراق مبتلا میشود . ولی اینبار طاقت نمیآورد و از غصهی فراق معشوق میمیرد .
برای خواندن اصل داستان به شعر ، از این آدرس استفاده کنید
http://www.bamdad.org/~digilib/index.php?page=view&mod=classicpoems&obj=poem&id=4212